ندای درون

ساخت وبلاگ
داستان زنی پاکدامن که بخاطر حفظ عفت تهمت'>تهمت خوردهزارو یک شببرخی افتخارات انسانی بتدریح کمرنگ شده است... من همواره به داستانهای اخلاقی عشق می ورزیده ام : داستان مردی که ناموس پرست بود و بخاطر ناموسی دوستش که در خانه او مهمان بود تا یکسال به خانه نرفت یا زنی که سالها پای شوهرگمشده اش ماند و گوهرعفتش را پاس داشت.... شگفتا که اینروزها می شنوی و در پیامکها و تصویرنوشته ها می خوانی که نمی توان تا سر کوچه رفت و جایت را کسی نگیرد!! یا زنانی تا قهریا خانه را ترک می کنندویاشوهررا راه نمی دهند وفاداری را فراموش می کنند ارتباطات تلفنی نامشروع را شروع و دلبری! می کنند وشرم ندارند و توجیهاتی هم می تراشندکه زنی که شوهر دارد و تنهاست مجاز به این کثافتکاریها هست!!؟(خبیث تر، زنانی که درخانه شوهر وبربسترش فاسق می آورند) یا مردی که دلخور است برای انتقام از همسرش به روابط نامشروع دست می یازد و هردو دنیا و آخرت خود را - با تحریک شیطان نزاغ و اختلاف افکن -برباد می دهندآورده اند که در بنی اسرائیل قاضی بود و زنی خوبروی داشت. وقتی از اوقات قصد زیارت بیت المقدس کرد برادر خود را در قضاوت جانشین خود نموده زن خود را باو بسپرد و چون قاضی برفت برادر قاضی بسوی آن زن بیامد و او را بکام گرفتن دعوت کرد. زن قاضی از عفت و عصمتی که داشت دعوت او را اجابت نکرد.برادر قاضی ازو نومید شد ولی هراس داشت که چون برادرش باز گردد زن برادر ماجرا بدو باز گوید. در حال گواهان دروغ گو بخواست تا بزنا کردن او گواهی دادند و ملک شهر بسنگسار کردن او امر فرمود. آنگاه از برای آن زن مکانی بکندند و آن زن را در آنمکان بنشاندند و چندان سنگ بر او اندختند که سنگ او را بپوشید. پس او را د رهمان مکان بگذاشتند تا این که شب درآمد. آن زن از آنچه باو رس ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 20:23

در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و د هات ها بخوانند.قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد.و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد.شب زفاف عروس از آن شاه بود .و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد.هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشتو در نهایت طبق این قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع اعلام شد.پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت و مگر قرار نبود انقلاب مخملی کنیم؟ وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت.به بند گوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است.این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آوردو یا سواد خواندن آنان را بگیرد.همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بودهو مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست.و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه استاما دیگر منع چسیدن و گوزیدن خیلی زور است.و تازه مگر پادشاه می تواند در تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلم ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1402 ساعت: 15:34

داستان عبرت‌انگیزجوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌کار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد.مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بی‌ادب، بدخوی و خشن است.آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانه‌ی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهن‌سالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چی‌شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود.شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ی دخترانم پرس و جو کن.شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.شیخ از آن جوان پرسید: مردم چی‌گفتند؟ - مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند.شیخ: با من به خانه بیا!وقتی‌که آن شخص به خانه‌ی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.زمانی‌که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم می‌کنند.درس: به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت سر مردم، عادت کرده‌اند. ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 12:34

رفته بودم سوی قبرستان شهرهر که را دیدم سوا خوابیده بوددر کنار یکدگر ریز و درشتهر کسی در زیر پا خوابیده بودخاک بر سر بود در گل هر کسیبی غذا و بی هوا خوابیده بوددلبر از عاشق جدا خوابیده وعاشق از دلبر جدا خوابیده بودپهلوانی با همه کوپال و یالبی توان و ادعا خوابیده بودآنکه دورش بود ده ها پاچه خوارزیر گل در انزوا خوابیده بودقلدری که حق ما را خورده بودمرده با نفرین ما خوابیده بودآنکه جر می داد خود را با صداشزیر سنگی بی صدا خوابیده بودیا فقیری مرده بود از گشنگیدر کنار اغنیا خوابیده بودآنکه می چربید نازش در جهانبی لحاف و متکا خوابیده بودسوختم وقتی که دیدم تاجریدر کنار یک گدا خوابیده بودبا همه مال و منالش طفلکیمثل آن یک لا قبا خوابیده بودظالم و مظلوم هم در یک ردیفرعیتی با کدخدا خوابیده بودزور می زد آنکه عمری در معاشساکت و بی اشتها خوابیده بوددوست با دشمن همه در زیر خاکبا غریبی آشنا خوابیده بودحاکمی که امر دایم می نمودزیر گل بی اعتنا خوابیده بوددختری که از همه دل می ربوددر کنار مورها خوابیده بودآنکه عمری حق و ناحق می گرفترشوه و مال ربا خوابیده بودسارقی که مال مردم می ربوددست خالی در عزا خوابیده بودپس دو دستی بر سر خود کوفتمچونکه دیدم هر که را خوابیده بودگوشه ای دیدم فهندژ هم غریبتوی قبری بی نوا خوابیده بوداسداله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی ) ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 103 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 12:43

در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دیهات ها بخوانند.قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد.و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد.شب زفاف عروس از آن شاه بود .و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد.هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشتو در نهایت طبق این قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع اعلام شد.پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت و مگر قرار نبود انقلاب مخملی کنیم؟ وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت.به بند گوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است.این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آوردو یا سواد خواندن آنان را بگیرد.همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بودهو مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست.و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه استاما دیگر منع چسیدن و گوزیدن خیلی زور است.و تازه مگر پادشاه می تواند در تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلم ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 16 مرداد 1401 ساعت: 23:56

خداوند گاهی اروح خاصی را پرورش میدهد برای روز های خاصی وقتی روحی به این دنیا پا می گذارد در  جسم بچه جدیدی گاهی روح زندگی قبلی خود را یادش می آید گریه وبی طاقتی میکند یا حس می کند مواردی بود که مثلا من در زندگی قبلی با یک زن خوانند ازدواج کرده بودم و حال که ترانه های اون را گوش میکردم چیزهایی یادم می امد دوباره تحمل روح کم می شد یادم هست که کسانی بودند میدانستند این روح چه کسی است و می رفتند ایران فرد زنده بود همان خواننده را می آوردند. که این روح در جسم جدید آرام بگیرد وبعد دیدند که اون خواننده مرده می رفتند نوه دختری که یا شباهت داشت جسمی یا روح اون فرد در نوه همون فرد دوباره طبق  اصل تناسخ اونم به دنیا آمده است .برای همین وقتی که می بینی از کسی خوشت میاد .این روح ها قبلا باهم برخورد رفت آمد سلام علیک داشته در عالم قبلی یا عالم زر  .روابط نزدیکی داشته اند؟ ‌کسانی که چشم بصیرت دارند همه چیز را میبینند ‌و امور دنیا را رفع رجوع میکنند بیشتر وبیشتردرد می کشند .....و این دین ها من در آوردی اصول خودساخته ...که بعضی ها برای خالی کردن جیب دیگران یا سواری گرفتن از آنها است؟  درد ناک است....خلاصه گاهی ذهنم را پاک میکردند که دوباره زندگی معمولی را از سر بگیرم . گاهی شاید بارها به جاهایی که در جنگ های قبلی بودم جاهایی که کشته شده بودم  یا جاهایی که مرده بودم رفتم  یا خانه هایی که در انجا زندگی کرده بودم میرفتم مثل این که  الان کسان زندگی قبلی انجا بودند میدیدم دوست داشتم ان خانه را بخرم ولی پول نداشتم  بارها گریه کردم  بعضی از کسانی که هم خوب هم مهربان هم وفادار بودند .این زندگی فعلی از همه سخت تر بود ‌.........ادامه دارد بازم ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 192 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 8:16

زنده‌یاد # فریدون_مشیریدل که تنگ است کجا باید رفت؟به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟پیر فرزانه مرا بانگ برآوردکه این حرف نکوست ،دل که تنگ است برو خانه دوست...شانه اش جایگه گریه توسخنش راه‌گشابوسه‌اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست...دل که تنگ است برو خانه دوست...خانه‌اش خانه توست...باز گفتم:خانه دوست کجاست؟گفت پیدایش کنبرو آنجاکه پر از مهر و صفاستگفتمش در پاسخ:دوستانی دارمبهتر از برگ درختکه دعایم گویند و دعاشان گویم،یادشان در دل من،قلبشان منزل من...!صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!تو دلت سبز ،لبت سرخ ،چراغت روشن!چرخ روزيت هميشه چرخان!نفست داغ،تنت گرم،دعايت با من!روزهايت پى هم خوش باشد.! ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 8:16

اسپینوزا می گفت: خدا می گوید:دست از دعا بردارید.کاری که من می خواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری. من از تو می خواهم آواز بخوانی و لذت ببری. از همه چیزهایی که برای تو ساخته ام. دیگر از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساخته ای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست. خانه من در کوه ها، جنگل ها، رودخانه ها، دریاچه ها و سواحل است.من در همه جا با تو زندگی می کنم و عشق خود را به تو ابراز می کنم. از سرزنش خود در زندگی دست بردار. من هرگز به تو‌ نمیگویم مشکلی داری یا گناهکاری.مرا بخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن. اگر نمی توانی مرا در طلوع آفتاب، در منظره ای، در نگاه دوستان یا در چشمان پسرت یا ذره ذره وجودت دریابی... در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد! دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام می دهم؟" به عقلت رجوع کن خواهی فهمید.دست از ترس من بردار من تو را نه قضاوت می کنم، نه انتقادی. نه عصبانی می شوم و نه اذیت می شوم. من عشق خالص هستم. تقاضای بخشش را متوقف کن، چیزی برای بخشش وجود ندارد. اگر تو را ساخته ام ... پر از احساسات، محدودیت ها، لذت ها، ، نیازها، ناسازگاری ها ... و اراده آزادواندیشمند ساخته ام. اگر به چیزی که در تو قرار داده ام پاسخ دهی چگونه می توانم تو را سرزنش کنم؟ چگونه می توانم تو را مجازات کنم که چرا اینگونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته؟ فکر می کنی آیا می توانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشته اند ایجاد کنم؟ چه خدایی این کار را می کند؟ به همسالان خود احترام بگذار و آنچه را برای خود نمی خواهی برای دیگران هم نخواه.. تنها چیزی که از تو می خواهم این است . به زندگی خود توجه کن، هوشیاری راهنمای توست. محبوب من، این زندگی نه امتحان است، نه یک قدم ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 8:16

همه‌ی ما…همه ی ما میمیریم.همه ی ما…بدون استثنا،کمی دیرتر.کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.تمام می شویم…یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی' href='/last-search/?q=زندگی'>زندگی یشان.حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان.قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.مغرورانه گفته اند:مگر من اجازه بدم!مگر از روی جنازه ی من رد بشید…و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،دلفریب،مثل آهو خرامان راه رفته اند.زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اندو حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،از گلوله نترسیده اندو حالا کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!همه این کینه ها،همه ی این تلخی ها،همه ی این زخم زبان زدن ها،همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،همه ی این زهر ریختن ها،تهمت زدن ها،توهین کردن ها به هم…تمام می شود.از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیمکنار هم بمانیمو اگر نه، راهمان را کج کنیم.دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم،همه ی ما…بدون استثناء، کمی دیرتر…کمی زودتر، یک دفعه، ناگهانی…زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند! ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 180 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:08

مردی چهار پسر داشت ، آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند! ندای درون...ادامه مطلب
ما را در سایت ندای درون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nedaidarona بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:08